نگاهی به سریال «بچه های نسبتا بد» به کارگردانی سیروس مقدم

گمشده در هزارتوی تصاویر نامتوازن!

 

«بچه های نسبتا بد» بیست و سومین سریال کارگردان پرکار سیما، سیروس مقدم است. سریالی که می توان آن را منشوری از همه آثار قبلی او به حساب آورد که با وجود متفاوت نمایی و ساختارشکنی در مضمون و روایت اما نتوانسته مثل سریال های قبلی این کارگردان توجه مخاطب را به خودش جلب کند.

این مجموعه قرار بود در ماه رمضان و به عنوان سریال ویژه شبکه یک در آن ایام مبارک پخش شود، اما با وجود تعجیل در کار، سریال آماده نشد و نمایش آن به زمان کنونی موکول شد. به همین دلیل هم در هر قسمت به رخ دادن اتفاقات داستان سریال در ماه رمضان ارجاع داده می شود.

سیروس مقدم در سریال جدید خودش سعی کرده تا موضوعات اخلاقی و مذهبی را با پس زمینه ای اجتماعی و در قالبی متفاوت و از مسیر تبه کاری چند جوان فلک زده نمایش دهد. جوان هایی که ذاتی پاک و سلیم دارند، اما نیاز و کمبودهای پیرامونی، آن ها را وادار می کند که برای تحقق رویاهای خود دست به خلاف بزرگ سرقت بزنند. اما این گناه، به جای اینکه آن ها را خوشبخت کند، نه تنها رویاهایشان را محقق نمی کند که زندگی شان را به زوال بیشتری می کشد. عقوبت گناه و تأثیر منفی حرام خواری بر زندگی انسان، یکی از مضامین قدیمی در سینمای دینی ایران بوده است که این بار سوژه یک سریال شده است. اما عطر معنویت از نتیجه سریال درنیامده است و به جایش این هنجارشکنی و خشونت نمادین است که توی ذوق مخاطب می زند.

آنچه سبب شده تا «بچه های نسبتا بد» به سریال چندان خوبی تبدیل نشود، شتابزدگی غالب بر فضای سریال و همچنین آلودگی نسبی آن به فیلمفارسی است. شتابزدگی بر همه ابعاد آن سایه افکنده است. تا جایی که گویی برخی از بخش های روایت از کنترل خارج شده اند. مثل آن بخش از داستان که سارقان جوان به باغی که خودروی حامل سکه ها را در آن مخفی کرده اند می روند. در آنجا یک مراسم عروسی برپاست. آن ها انواع و اقسام حقه ها را سوار می کنند تا وارد باغ شوند و ماشین را از آن خارج کنند. مثلا لباس های سه نفر را به زور از تنشان در می آورند تا پوششی متناسب با مراسم پیدا کنند. بعد یکی از آن ها خودش را خواننده معرفی می کند و به گروه ارکستر می پیوندد و همراه آن ها ترانه می خواند و هیچ کس هم متوجه نمی شود که او یک خواننده بدلی است. این اتفاقات برای آن ها دردسر ساز می شود و حتی سر و کارشان را به کلانتری می کشاند. عجیب این است؛ افرادی که نقشه دزدیدن چند صد سکه طلا را کشیده و با موفقیت اجرایش کرده‌اند، آن‌قدر هوش ندارند که کمی صبر کنند تا مراسم عروسی تمام شود و سپس سراغ خودروی سکه ها بروند!

مشکل اساسی سریال، سرگردانی و آشفتگی ساختاری و محتوایی آن است. «بچه های نسبتا بد» میان یک سریال معناگرا و اخلاقی و یک فیلم «نوآر» تلخ اجتماعی آویزان است. در عین حال که در برخی قسمت‌ها پلیسی می شود، وامدار ژانر ملودرام هم هست. گاهی ریتمی تند و نفس‌گیر می گیرد و بعضی اوقات کند می شود و لکنت می گیرد! نتیجه کار، ملغمه‌ای است از انواع سبک ها و ژانرهای سینمایی به اضافه قاب‌بندی‌ها و دکوپاژهای عجیب و غریب که معلوم نیست چه ضرورتی دارند!

ساختار سریال بر مبنای داستان غیرخطی و بازگشت به عقب ترسیم شده است. یعنی پس از رخ دادن هر اتفاقی، داستان به چند روز و یا چند ساعت قبل بر می گردد و ما زمینه ها و پیش درآمدهای ماجرا را می‌بینیم. نکته عجیب، تکراری بودن برخی از ایده ها و مناسبت های سریال است. مثلا زوج «حمید گودرزی» و «آیدا فقیه زاده» و ارتباط فامیلی این دو با «مهین ترابی» قبلا در سریال «زمانه»(به کارگردانی حسن فتحی) نیز تکرار شده بود. حتی برخی از روابط و دیالوگ های پلیس های سریال نیز کپی برابر اصل سریال «دیوار»(به کارگردانی سیروس مقدم) است.

ضمن اینکه به کارگیری خرده روایت هایی چون: تظاهر خشونت‌آمیز به ناموس پرستی، خلافکارهای جوانمرد، جوان پاکی که مورد سوءظن قرار می گیرد و خودش یک تنه به دنبال گرفتن دزدها می شتابد، عشق پسر فقیر به دختر پولدار، دعوای پسر جوان با مادرش به خاطر تجدید ازدواج مادر، دختری که برای پولدار شدن به نامزدش پشت پا می زند و زن یک پیرمرد ثروتمند می شود و ... فضایی شبیه به فیلمفارسی را بر سریال غالب کرده است. همه این اتفاقات نیز صدها بار در فیلم های دیگر تکرار شده اند. عجیب است که سیروس مقدم با این همه تجربه و سابقه و پختگی در کار سریال سازی، حالا به فکر کمک گرفتن از چنین عناصر مندرس و تاریخ مصرف گذشته ای، آن هم برای خلق یک سریال مذهبی و اجتماعی –که قرار بود در عزیزترین لحظات زندگی مردم در ماه مبارک رمضان پخش شود- افتاده است.

قربانیان سینمای سفارتی

خبر کوتاه بود؛ سه نفر از هموطنانمان که عضو یک گروه موسیقی زیر زمینی بودند، در نیویورک کشته شدند. آن ها به خیال یافتن فضایی آزاد برای فعالیت خود به آمریکا رفتند، اما با شلیک گلوله یکی از همکاران خود، به جای آزادی، به مرگ رسیدند.
آن طوری که خبرگزاری ها نوشته اند، ماجرای قتل این سه جوان ایرانی شباهت زیادی به خشونت های رایج در فیلم های هالیوودی داشته. نکته قابل توجه این است که رسانه های فارسی زبان آن سوی آب ها که همواره کوچک ترین مسئله ای در داخل کشور را تا جای ممکن بزرگ می کنند، در مقابل این اتفاق سکوت کردند. حتی برای رسانه های داخلی هم پرداختن به ابعاد و اعقاب این واقعه، جذابیت چندانی نداشت. فقط دفن آن ها در قطعه هنرمندان بهشت زهرا)س( مدتی زیر ذره‌بین برخی از رسانه‌ها رفت و سر و صداهایی به پا کرد و همراه با قربانی‌ها، اصل ماجرا نیز مدفون شد.

غفلت این بود که بانیان اصلی نابود شدن زندگی این سه جوان –و خیلی های دیگر که نامشان شهرت ندارد، اما خیلی هستند- فراموش شد. این درست که این سه با ما اختلاف نظر داشتند، اما به هر حال، فرزندان همین کشور و هموطن ما بودند که مرگِ در غربت آن ها برای هر ایرانی با غیرتی دردناک و تأسف بار است و رسم انساندوستی است که با خانواده آن ها همدردی شود. اما نمی توان از آن هایی که عامل قربانی شدن این جوانان شدند، به سادگی گذشت.
اصل ماجرا این که چند سالی است در متن و حاشیه سینمای ما جریانی راه افتاده که غرب را به عنوان کعبه آمال و بهشت آرزوهای آدم‌ها معرفی می کند. آن هم درست در شرایطی که خود غربی ها با بحران‌هایی دست و پنجه نرم می کنند. بعضی از این فیلم ها در فضای رسمی سینمای کشور خودنمایی می کنند، اما اغلبشان به صورت زیرزمینی ساخته شده و مستقیم به خارج از کشور صادر می شوند تا از غنائم بی‌نصیب نمانند. فیلم هایی که برای خوشایند جشنواره های غربی ساخته می شوند و حرف مشترک همه شان این است که »ایران جهنم است و غرب بهشت‌؛ مهاجرت کن تا رستگار شوی! « به این ترتیب ، طیفی از سینما و سینماگران سفارشی پدید آمده که از ارباب های خارجی خود سفارش می گیرند. به همین دلیل هم به جای لفظ سفارشی ، باید از این فیلم‌ها به عنوان »سفارتی«یاد کرد. یعنی سفارشی هستند، اما به سفارش سفارت خانه‌ها ساخته می شوند.
وجه نمادین ماجرا این است که این سه قربانی ، خودشان سابقه همکاری با یکی از این فیلم ها را داشتند. فیلمی با نام »کسی از گربه‌های ایرانی خبر ندارد« به کارگردانی بهمن قبادی که خودش از پیش قراولان و اساتید باسابقه سینمای سفارتی است. آن ها در این فیلم برای مهاجرت به ینگه دنیا، تبلیغ کردند، اما قربانی تبلیغات خویشتن شدند. همچنان که بازیگر زنی هم که چند سالی است به خیال موفقیت جهانی، جلای وطن کرده نیز، دچار نوعی مرگ معنوی و هنری شده است. او که در کشورش به ستاره تبدیل شده بود، حالا برای خوردن لقمه نانی، تن به بازی در پست‌ترین فیلم های هالیوودی می دهد. بازیگری که می توانست در سطح اول هنر کشورش بدرخشد، حالا در فیلم های زیر صفر کشور دشمنش، نقش رقاص عرب و بدکاره افغانی را بازی می کند! البته گاهی نیز به عنوان مدل لباس، به کمپانی های چند ملیتی و سوپرسرمایه‌دارهای آمریکایی خدمت می کند! اگر این مرگ نیست، پس چیست؟
همه این جوان ها قربانی های سینمای سفارتی و تفکر منحط »مهاجرت کن تا رستگار شوی«هستند. آن ها قربانی شدند تا عده ای به نان و نوایی برسند و نزد کدخداهای جهانی عزیز شوند. اما در عین حال، قربانی شدند تا ماهیت و واقعیت»جهنم آزادی« را بار دیگر افشا کنند.
حالا نوبت فیلمسازان است؛ مگر سوژه ای بهتر از این هم برای ساخت فیلم وجود دارد؟ این ماجرا که دیگر واقعیت دارد و داستان و افسانه نیست؛ سه جوان، فریب سراب‌های فریبنده را می‌خورند و به امید آزادی به آمریکا می روند، اما مقصدشان، مرگ در غربت است. باید منتظر ماند و دید که آیا فیلمسازانی که طی سال‌های اخیر علاقه زیادی به پرداختن به مضمون مهاجرت داشته اند، این بار هم حاضر هستند پا روی منافع شخصی خود بگذارند و یک‌بار هم شده به واقعیت‌ها بپردازند؟

ریویو هایی درباره «تنهای تنهای تنها» و «ترنج»

فیلم های دوست داشتنی...

پس از مدت ها انتظار، دو فیلم زیبا و دوست داشتنی روی پرده سینماها رفت؛ «تنهای تنهای تنها» و «ترنج» هر دو از فیلم هایی هستند که همیشه منتظر تماشایشان هستیم.

 

«تنهای تنهای تنها» نخستین تجربه کارگردانی فیلم سینمایی احسان عبدی پور، یک فیلم دیدنی اما ساده و سالم، جذاب اما پاک از ابتذال، سیاسی اما به دور از سیاست زدگی، دردمند اما فارغ از سیاه نمایی و از همه مهمتر اینکه یک فیلم ملی است و مسائل روز کشور را سرلوحه درام قرار داده است. موضوعاتی همچون انرژی هسته ای، تحریم، مذاکرات با 5+1 و ... همه بدون شعارزدگی و درشت نمایی در پس زمینه روایت فیلم قرار دارند.آنچه سبب شده تا «تنهای تنهای تنها» را فیلمی متمایز با سایر آثار سینمای کشورمان بدانیم، هم ایده ناب و پرکشش آن است و هم ساختار خاص و بومی اش. ایده نوجوانی که در أثر دیدن مظالم نظام سلطه علیه کشورمان، تصمیم می گیرد که از حق دفاع کند، زمینه ساز برآوردن فیلمی است که در عین سرگرم کننده بودن، مضمونی متعالی و استراتژیک دارد. همین ایده، امکان ترسیم ساختاری متوازن، میان رئالیسم و فانتزی را به وجود آورده است. بی آنکه وجه تخیلی و فانتزیک فیلم، تصنعی به نظر برسد. همچنان که این فیلم ضمن جدی بودن، طنزآمیز است و مخاطب را با شادی و نشاط همراه می کند.این فیلم توانسته به تلفیقی متعادل از سختی ها و امیدهای زندگی مردم ایران دست بزند. شور زندگی و مبارزه در نما به نمای فیلم پدیدار شده است. استفاده از لهجه شیرین بوشهری و به کارگیری رنگ های شاد و متنوع و همچینن حضور پررنگ دریا در قاب های فیلم، تجلی گر مفاهیم امیدوارانه است.اهمیت فیلم از آنجاست که در آن مسئله هسته ای با رویکردی صلح طلبانه تصویر شده است. دوستی رنجرو با نوجوان روس، آن هم در شرایطی که زبان یکدیگر را نمی فهمند گویای این مثل معروف است که «همدلی از همزبانی خوشتر است.»

 

«ترنج» هم یازدهمین فیلم مجتبی راعی است. کارگردانی که با فیلم «تولد یک پروانه» سبکی جدید را در زمینه سینمای دینی و معناگرا در انداخت. فیلم «ترنج» را هم باید بازگشتی به فیلم «تولد یک پروانه» دانست که نگاهی است سینمایی به درون انسان در طلب حقیقت و معنویت.این أثر از معدود فیلم های سال های اخیر سینمای ایران محسوب می شود که می توان لقب «سینمای ملی» بر آن نهاد. فیلمی است در آن علاوه بر نمایش بخشی از اقلیم و جغرافیای زیبای ایران، فرهنگ بومی و همچنین ارزش های معنوی و دینی جاری در کشورمان نیز متبلور شده است.در وجه جهان بینی و اعتقادی، «ترنج» یکی از زیباترین و عمیق ترین لایه های عقیدتی دین اسلام –که همواره منبع الهام حماسه ها و شاهکارهای هنری و انسانی فراوانی شده - را به تصویر کشیده است؛ زندگی عاشقانه در کنار مرگ آگاهی. یاد مرگ و آگاهی از اینکه انسان همواره در مظان رحلت از دنیا قرار دارد، گرچه برای بسیاری تلخ است، اما اگر با معرفت و آگاهی همراه شود، نتیجه ای جز شکوفایی زندگی انسان ندارد. ساختار فیلم «ترنج» اگرچه با یک شاهکار سینمایی فاصله دارد اما هوشمندانه و درخدمت محتوا شکل گرفته است. این فیلم تلاشی است برای نزدیک کردن زبان سینما به هنرهای زیبای ایرانی همچون قالی بافی و نگارگری و معماری. تلفیقی از فضاها و مکان های سنتی با پوشش خاص بومی و همچنین موسیقی محلی به تحقق هدف فیلم در نزدیک شدن به ساختار و فرم اسلامی- ایرانی کمک کرده است.

این دو بند، «ریویو»هایی درباره فیلم های خوب این روزهای سینمای ایران بود. به زودی مطالب مفصلی را درباره آن ها خواهم نوشت.

نگاهی به فیلم «بشارت به یک شهروند هزاره سوم»

اگر بخواهیم فیلم «بشارت به یک شهروند هزاره سوم» را در یک عبارت تعریف کنیم، می توان گفت تلاشی است برای مبارزه با شیطان، اما با سلاحی سرد و ضعیف! چهارمین فیلم سینمایی محمدهادی کریمی از این نظر فیلم قابل توجهی است که برای نخستین بار به یک بیماری مهلک که زندگی بخشی از قشر رفاه زده جامعه امروز ایران را درگیر کرده پرداخته است؛ سقوط به دام شیطان پرستی!

 

«بشارت...» را می توان جزء فیلم های آسیب شناختی و درمانگر به حساب آورد؛ از آن نوع فیلم هایی است که بخشی از بیماری های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جاری در سطح و عمق جامعه را با هدف بهبود یافتن آن ها برملا می‌کنند. اتفاقا جامعه امروز ما به این گونه فیلم ها به شدت محتاج است. به ویژه آنچه در این فیلم مطرح شده، هم قابلیت دراماتیک خیلی زیادی دارد و هم می تواند به آگاهی بیشتر مردم به آنچه در اطرافشان می گذرد کمک کند. فرقه های عجیب و غریب و دست ساخته دولت های غربی برای کشتن روح زندگی انسان ها، از مسائلی است که می توان برمبنای آن ها فیلم های پرجاذبه ای ساخت. اما این هم از قوانین نانوشته سینمای ما است که گویی سینماگران ایرانی نباید سراغ سوژه های جذاب بروند و همه یا باید از اصغر فرهادی تقلید کنند یا از عباس کیارستمی و گرنه فیلمشان فیلم نیست! حداقل کارکرد و فایده فیلم هایی مثل «بشارت به یک شهروند هزاره سوم» شکستن این گونه خطوط قرمز جعلی و بدلی و قوانین دست و پاگیر و عقب مانده است که از طرف آدم‌های نادان اما«خودباسوادپندار» تعیین می شوند!
نکته مهم این است که در سینمای غرب و به خصوص هالیوود هر سال تعداد زیادی فیلم درباره فرقه های شیطان پرستی ساخته می شود. از «بچه رزماری» و «جن گیر» گرفته تا«طالع نحس»و «گرگ و میش» و ... اغلب این فیلم ها هم جلوه ای مثبت از این نوع فرقه ها را نمایش می دهند، اما گویا از نظر اهالی هنر و نقد و نظر، سینمای ایران حق ندارد وارد چنین حوزه هایی شود. این درحالی است که فعالیت این فرقه ها، سلامت نسل جوان را تهدید می کند و در این میان، فرزندان خانواده های اقشار متوسط و مدرن شهرنشین، به خاطر دسترسی فراوان به رسانه های جدید، بیشتر در خطر هستند. فیلم «بشارت به یک شهروند هزاره سوم» هم دقیقا درحال هشدار دادن به خانواده ها برای مراقبت از فرزندانشان در برابر این گونه خطرات است. و البته فیلمی است که فقط درد را برملا نمی کند، بلکه راه درمان را هم نمایانگر می کند؛ تقوا همان نوشداروی ازلی و ابدی بشر برای نجات از شر شیطان و شیطان پرست‌هاست که به خوبی در این فیلم به آن اشاره شده است. هرچند که این موضوع تنها در حد یک دیالوگ کوتاه و گذرا مطرح می شود.
داستان این فیلم درباره یک زن طلبه به نام «مینو»با بازی هنگامه قاضیانی است که زندگی سرد و کسالت باری را می گذراند. او و همسرش ناتوان در فرزندآوری زندگی را می گذرانند و شوهر، مردی بیکار است که تمام طول روز را در خانه سیگار می کشد و چرت می‌زند! تا اینکه یک اتفاق، زندگی آن ها را دستخوش کشمکش و ستیز قرار می دهد؛ دخترخاله مینو که مدیر یک دبیرستان دخترانه است (با نقش آفرینی نیکی کریمی( از او دعوت می کند تا از تجربیاتش در تحصیل علوم دینی برای حل یک بحران در آن دبیرستان استفاده کند. قضیه از این قرار است که تعدادی از دانش‌آموزان این دبیرستان به یک گروه شیطان پرستی پیوسته‌اند و سه نفر از آن ها تحت تأثیر آموزه های این گروه، خودکشی کرده‌اند. مینو ضمن همکاری با پلیس در شناسایی این جریان، سعی می کند تا با برقراری ارتباط صمیمانه با دانش آموزان این دبیرستان، با گروه شیطانی ستیز کند.
با این حال فیلم «بشارت...» هم مثل خیلی از آثاری که قصد دادن پیام به مخاطب را دارند دچار تناقض محتوایی و ساختاری است؛ تناقض هایی که مانع تبدیل شدن این أثر به یک فیلم ماندگار و تأثیرگذار شده است. داستان فیلم فاقد کشش است و ریتم کند آن مانع برقراری ارتباط خوب با مخاطب است. یکی از ضعف های ساختاری فیلم «بشارت...» نبود یک قهرمان است که در برابر شیطان پرست ها ایستادگی کند و با آن ها در بیفتد. این گونه فیلم ها نیازمند شخصیت پردازی قوی و گرم هستند؛ شخصیت های مبارز و دارای شمایل اسطوره ای که بتوانند نظر و ذهن مخاطب را در تقابل با تباهی همراه کنند. اما در این فیلم، هیچ شخصیت قابل تأملی وجود ندارد. حتی مینو هم یک کاراکتر خنثی و منجمد از آب در آمده است. به طور کلی، این فیلم به گونه‌ای ساخته و پرداخته شده که گویی سازندگانش تمایلی برای دیده شدن آن نداشته اند!
اما فیلم «بشارت...» در محتوا نیز می توانست فراتر از این باشد. جا داشت که در این فیلم به زمینه ها و ریشه های شکل گیری و گسترش شیطان پرستی هم پرداخته می شد. چون این گونه فرقه‌ها بیشتر با اهداف سیاسی و اقتصادی ایجاد می شوند. چند سال قبل در همین صفحه نوشتیم که »سياستمداران غربي علاوه بر سرمايه‌گذاري‌هاي سنگين و حمايت ازطريق شبكه هاي ماهواره اي با استفاده از ابزارآلات تبليغاتي مختلف نيز به ترويج شيطان پرستي دامن می زنند.به طوري كه اين تبليغات در زمينه هايي چون پوشاك و زيورآلات هم وجود دارد و جالب اينجاست كه روساي اصلي اين كمپاني هاي پوشاك و لباس نيز همين سياستمداران هستند. ازجمله كمپاني هاي بزرگي چون adidas ، nike ، sprite و bulgari كه كار اصلي آنها توليد پوشاك و زيورآلات است و در اين عرصه بسيار مشهور هستند. اين كمپاني ها در همه جاي دنيا مشغول به فعاليت بوده و حمايت هاي گسترده اي از فرقه هاي شيطان پرستي و روساي آنها مي كنند. اين شركت ها با چاپ عكس روساي اين گروه ها يا خواننده و يا به اصطلاح رهبران پول پرست آنها روي لباس ها و يا توليد زيورآلات كه روي آنها نمادهاي اين گروه هاي انحرافي نقش بسته است به شدت در ترويج فرهنگ و مناسك شيطان‌پرستي مي‌كوشند و نكته جالب توجه اينجاست كه براي خريد اين گونه نمادها ازقبل به وسیله كليپ هاي تصويري و در كنسرت ها و مجالسی كه مختص اين گروه هاست بازار مصرف ايجاد مي كنند و روساي اين گروه ها با استفاده از اين نمادها در مراسم خود به گونه اي به پيروان خود اعلام مي كنند كه آنها هم بايد از اين نمادها در قالب دستبند، گردنبند و... استفاده كنند. (ترويج شيطان پرستي در رسانه‌هاي تصويري، رضا فرخی، روزنامه کیهان، 22/9/88 صفحه 10) خب این ها واقعیات خیلی مهمی هستند که افشای آن ها در این فیلم هم به جذابیت بیشتر آن کمک می کرد و هم اینکه با آگاهی بخش فیلم را بالاتر می برد.