قصه مادران ابر!
داوود مراديان در روزنامه کیهان نوشت : خطوط موازي باران روي كاپوت ماشين مي خورد و سرشكن قطره هاش مثل مهي ديد را تار مي كرد، خلق الله تا گردن مچاله شده در كاپشن، سعي مي كردن خودشون رو به زير هر لبه اي كه بيش از نيم متر از بالكن ها جلو آمده بود برسونن بلكه كمتر خيس بشن. ماشين تو يه چاله افتاد و تلق تولوق كمكهاش بلند شد، زير لب گفتم: «خدا لعنتشون كنه، هم سطل زباله ها رو داغون مي كنن هم به چاله هاي تهران يكي اضافه» بابا كه تا الان ساكت بود گفت: «داوود جان چي شد اين فيلمي كه از روستاي ابرگرفتي؟ بندگان خدا سراغش رو مي گيرن» برقي زد چيزي مثل فلاشبك فيلم هاي پليسي فضايي.
مرداد 1388
انتخابات تهران تمام شده و بادكنك سبز بدجوري پكيده، آنقدر كه صداش گوش يه عده رو كر كرده و موجش بعضي ها را رواني، حال و حوصله تهران پر ادعاي «فرهيخته!» نشين را ندارم، لطف خدا هم شامل حال ميشه، تا به عنوان مجري طرح و تصويربردار پروژه: «قصه مادران ابر» با محوريت مادران شهداي روستاي ابر به سوي شاهرود سوار اتوبوس بشيم، تا شاهرود 6 ساعت راه + سينماي اتوبوسي با فيلم هايي بعضا آبگوشتي كه راه خلاصي هم از دست صدا و تصويرش نيست و از آنجا به بسطام و سپس به «ابر» كه حدوداً يك ساعت ديگر به اين مدت اضافه مي شود.
راهنماي ما از اعضاي شوراي روستا است و سعي مي كند مادران شهدا را راضي كند تا با ما مصاحبه كنند، خصوصاً آن چند مادر كه ما در پي آنهائيم، مادراني كه هنوز چشم به راه بازگشتن فرزندان خويشند. اينجا دهكده اي عجيب است در همه ابعاد! از نظر جغرافيايي به علت قرار گرفتن در مجاورت جنگلي هيركاني كه جزء كهن ترين جنگل هاي دنياست و نيز به علت قابليت هاي آب و هوايي خاص خود هر روز ميزبان ابرهايي است كه از شمال دهكده به ميهماني خانه ها مي آيند.
اينجا دهكده اي عجيب است در همه ابعاد! آنقدر كه از جلوي ورودي روستا اتوبوس بگيرند و حدود سي و شش نفر با هم از يك روستا عازم عمليات والفجر هشت بشوند، آنهم در كدام منطقه؟ ام الرصاص و توچه داني ام الرصاص كجاست! و اتوبوس باز مي گردد، چشم هايي از پس چادرهاي مشكي به ركاب دوخته شده، پوتين در پس پوتين، چشمي شاد مي شود، يكي اشك شوق مي ريزد، سه تا، چهارتا، نگراني چنگ در مردمك چشم هايي مي زند كه از پس چين گوشه چشم بر ركاب خشكيده است،چشم هايي كه هنوز بر ركاب مانده اما اين بار از پس چروك هايي كه چهره صاحبش را به حكاكي هاي بي ستون مانند كرده است.
داستان اعزام را عضو شوراي شهر برايمان توضيح مي دهد تا آماده مصاحبه با مادران شهداي مفقود الجسد شويم.
مصاحبه نمي كند، تا مطمئن مي شود از آن ارگان خاص نيامديم! دلگير است، از آن ارگان خاص دلگير است. اما وقتي مي شنود برنامه براي «سپاه پاسداران» است با روي گشاده، نمك گير سفرمان هم مي كند و اين داستان در همه خانه هاي پربركت اين ده جريان دارد. نام سپاه اينجا هر دربسته اي را مي گشايد. نمي دانم سپاه براي اين مردم چه كرده اما آنقدر مي دانم كه آنها براي سپاه چه كرده اند، اصلاً سپاه يعني همين مردم و مگر جز اين است؟
سخت اين مادر به داستان جوانش مي پردازد، زيرلب مي گويد: «سري كه براي خدا دادي پس نمي گيري، ما دايه اي بيش نبوديم، مال خدا بود» از او درباره 14سال بي خبري از شهادت و حيات فرزندش مي پرسم، بغض فرو مي خورد تا چشم ها تر نشود، «سخت است ديگر،... مادر باشي و چهارده سال از فرزندت بي خبر؟»... از تشرفش به كربلا مي پرسم، اشك ها حالاست كه سرازير مي شود و حكمت بقاي همه اين انقلاب به همين اشك هاست، مگر روح خدا براي مصطفايش گريست؟ و مگر ابايي داشت تا اشك هايش را بر شهداي كربلا كسي ببيند؟ سر تكان مي دهد و از رنج اباعبدالله بر بالين اكبر مدام اشك مي زدايد با گوشه چادر؛ لا يوم كيومك يا اباعبدالله. عجب عارفي است اين مادر، بي درس و حوزه و تنها به يك استاد: روح الله.
مي گويم: دوست دارين آقا را ببينين؟ مي گويد: «ديدمشان وقتي شاهرود آمدند»، دوربين را خاموش مي كنم تا راحت باشد. عرض مي كنم: «مادر جان نمازجمعه آقا را ديديد؟»... «بگوييد هنوز دو فرزند ديگر دارم!» و تو خوب مي داني اين يعني چه، هل من ناصر فرزند رسول الله كه بي جواب نمي ماند. لايوم كيومك يا اباعبدالله.
از وضعيت ساده و محقر خانه تصوير مي گيرم، پخش هم نشود لازم است بعضي ارگان ها ببيند. حالا به خانه مادري ديگر مي رويم، خانه روي طويله اي بنا شده و سقفش بسي سست است. مادر از سادات دو شرفه است و با دخترش در اين كلبه محقر مي زيد، البته اگر با اين وضع بارش و رسيدگي ارگان مربوطه هنوز بزيد! و سقفش هوار نشده باشد. مادر به سختي مي تواند راه برود، روي صندلي بيرون در مي نشانمنش تا نور كافي براي ضبط باشد، خانه يك لامپ كه بيشتر ندارد. اين مادر هم لطف عجيبي به سپاه دارد، پسرش پاسدار بوده، پاسداري كه حتي حاضر نمي شده براي خودش لباس زيري از اهدائيات به جبهه تهيه كند. كنده نيم سوخته سالها بعدش. داغ جگرش و نور پيشانيش.. خانه چنين خورشيدي در خود دارد؛ لامپ را چه جاي عرض اندام؟
ظهر گذشته است، ناهار را ميهمان سفره عضو شوراي دهيم و سپس عازم ارتفاعات مي شويم جايي كه با زوم دوربين چند دقيقه طول مي كشد تا آغل گوسفندان چوپان پير در كادر قرار گيرد!
موهايش سفيد است، ابروانش سفيد است، سنش بالاست خيلي بالا! آن بالا نشسته است و گاهي سگ ها را كيش مي دهد تا ما راحت تصوير بگيريم، حالا در پياله هاي گلي زرد رنگش برايمان چايي مي ريزد تا در كتري آهني روي هيزم عمل آمده و چاشني پذيرايي اش كماج كلفت و خوش طعمي است. از پسرش برايمان مي گويد. از اينكه پاسدار بوده و در جبهه غرب درحالي كه بر لب چشمه اي مشغول پر كردن تانكر آب بوده توسط ضدانقلاب محاصره مي شود و پس از نبردي چند دقيقه اي سر از بدنش جدا و همه اين داستان را همرزماني گفته اند كه شهادتش را ديده اما از دفاع و كمك قاصر بودند. لايوم كيومك يا اباعبدالله.
مي پرسم: «دلت براي فرزندت تنگ نمي شود؟» اشكهايش جاري مي شود و درحالي كه شانه هايش تكان مي خورد تپه ها را نشان مي دهد و مي گويد« هنوز غروبي نيست كه نبينمش از اين تپه ها بالا و پائين مي رود. همه چيزم بود.»
مصاحبه كه تمام مي شود تا وسايل را جمع كنيم، پررويي مي كنم و با فرضي كه از تهران پر تنش دارم، فكر مي كنم اينجا هم تنش بايد بوده باشد. مي پرسم اوضاع انتخابات و تقلب و اين حرف ها اينجا چطور بود؟ عضو شوراي ده مي گويد: «چرند گفتند كدام تقلب؟ براي اولين بار همه 1100نفر واجد شرايط در انتخابات شركت كردند و خودم رأي ها را شمردم، 1098 رأي احمدي نژاد بود و يكي از آنها كه نبود رأي خودم بود همين!» بله البته كه رأي چوپان ها و راننده تاكسي ها و زارعين رأي نيست! رأي بايد كيفي باشد! از همان هايي كه پروفسور شماره سه مجله فارين پاليسي در مصاحبه با بي بي سي به آنها مي نازد: «آنهايي كه به احمدي نژاد رأي دادند تيپشان معلوم است. آنها صبح رفتند رأيشان را ريختند از ساعت هشت به بعد طرفداران ما بودند كه رأي دادند!»
قبل از رفتن تا خانه شهيد شريعتي، عضو شوراي روستا از مشكلات ده مي گويد كه چگونه به اهل ده اجازه ساخت هتل نمي دهند اما پاي غريبه ها به اين سرمايه گذاري باز است و فقر در ده درحال گسترش است، چگونه است كه هنوز مدرسه ندارند و اين گازكشي و آسفالت و غيره صرفا به زمان سفر رهبري و سپس احمدي نژاد برمي گردد. كجايند روشنفكران سردمدار تا علت اصلي تقلب را ببينند!
صحبت به آنجا مي كشد كه مشكلات اين مردم كمتر مالي است و بيشتر فكري است. بايد ماهيگيري آموختشان و اين بركساني است كه مي دانند، برگه هاي رايي كه نامشان بر آن حك شده، بر دست هاي پينه بسته رأي دهندگانش بوسه زده است، دستاني كه حالا به جرم گفتن يك نه ساده به اربابان قدرت و شهرت و ثروت و بيچارگان ميخانه غفلت، قلم مي شوند!
يادم از پدر پيري مي افتد كه ديگر حتي به سختي مي بيند و مي شنود، به سختي مي گويد: «داغوم... داغ... ببينم. از اينها كه نيامدند كسي برگشت؟ ... از ما هم برنگشت... از ما هم برنگشت!»
او هم از همان تيپ هايي است كه هشت صبح رايش را به صندوق ريخته است. هيچ ندارد، حتي دستشويي درطبقه دوم خانه اش كه مجبور نباشد با آن پاي نداشته تا حياط سرد بيايد و توقعي هم ندارد.
آخرين خانواده، دو شهيد داده و يك جانباز، يك بسيجي و يك پاسدار، پدر از فرزند مي گويد كه پيش از اعزام مردم را در منطقه گلزارشهدا جمع مي كند و وصيت مي كند تا همين جا را براي گلزار برگزينند و جاي قبر خود را نيز مشخص مي كند، قبري كه سالهاست خالي است! و عجبا كه به مادر گفته بود جنازه من باز نخواهدگشت. پدر مي نشيند خم مي شود و روي قبر فرزند بوسه مي زند، سپس در آغوشم مي گيرد. مي گويم: «خدا به شما عمر دهد.» و مي گويد: «خدا به شما ايمان بدهد»... پشتم خيس مي شود.
اينجا دهكده اي عجيب است در همه ابعاد و توگويي كه ابرها، آنها كه هر روز عصر از پس گلزار مي آيند و درخانه ها سرمي كشند، رازي است كه تنها با چشم هاي خسته مانده بر راه مي گويند.
خطوط موازي باران روي كاپوت ماشين مي خورد و سرشكن قطره هاش مثل مهي ديد را تار مي كرد، خلق الله تا گردن مچاله شده در كاپشن، سعي مي كردن خودشون رو به زير هر لبه اي كه بيش از نيم متر از بالكن ها جلو آمده بود برسونن بلكه كمتر خيس بشن. ماشين تو يه چاله افتاد و تلق تولوق كمك هايش بلند شد، زير لب گفتم: «خدا لعنتشون كنه، هم سطل زباله ها رو داغون مي كنن هم به چاله هاي تهران يكي اضافه.»16 آذر هم به رسوايي امويان گذشت تا با عاشورايي ديگر اصحاب عاشورايي امام عشق دوباره عقبه فتنه اي ديگر را برچيند. آنان كه زيرلب زمزمه مي كنند: لايوم كيومك يا اباعبدالله
¤ قصه مادران ابر عنوان مستندي است كه تاكنون سي درصد از تصويربرداري آن به پايان رسيده و محوريت آن برپايه مادران شهيدي است كه هنوز پيكر فرزندانشان بازنگشته است و آنچه خوانديد گزارشي بود از روند بخشي از تصويربرداري در روستاي ابر.
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم دی ۱۳۸۸ ساعت 17:29 توسط آرش فهیم
|