نگاهی به فیلم «لیدی برد»
سینمای امید به سبک هالیوود
«سینمای امید» یکی از کلیدواژه هایی است که طی سال های اخیر توسط مدیران فرهنگی دولت، وارد ادبیات سینمایی ایران شد. با این حال هیچ گاه نه در حوزه نظری و فکری و نه در عمل توسط این مدیران و فیلمسازهای همبسته با آن ها چیزی که رنگ و بوی سینمای امید داشته باشد تجلی پیدا نکرد. اما این روزها فیلمی در سینمای آمریکا درحال خودنمایی است که مولفه هایی چون امید، عبور از بحران و بازنمایی فرهنگ و سبک زندگی را یکجا در خود دارد.
لیدی برد (lady bird) یک فیلم نوجوانانه در بستر فرهنگ و اخلاق آمریکایی است، به همین دلیل هم برای مخاطب جوان و نوجوان ایرانی به هیچ وجه توصیه نمی شود. چون زندگی خصوصی یک دختر و کشمکش های عاطفی و جنسی او را دستمایه درام قرار داده است. اما این فیلم یک الگو و نمونه قابل تأمل برای مدیران سینمایی و همچنین سینماگران ایرانی است تا ببینند چگونه می توان در قالب یک فیلم کم خرج، به بخشی از مسائل فرهنگی و اجتماعی یک کشور پرداخت.
استراتژی «گرتا گرویگ» فیلمنامه نویس و کارگردان «لیدی برد» برای ترسیم روایت و طرح مضامین این فیلم، ایجاد نوعی ارتباط مفهومی بین فرد و جامعه است. یعنی مقطعی بحرانی از زندگی یک شخص را در پیوند با یک دوره پیچیده اجتماعی در کشوری به نام آمریکا معنا می بخشد. کریستین (لیدی برد) به نوعی استعاره ای از اجتماعی است که در فیلم می بینیم. سال 2002 که زمان رخ دادن ماجراهای این فیلم است، دوره ای خاص و تعیین کننده در تاریخ معاصر آمریکا محسوب می شود. داستان فیلم مربوط به روزهای آغاز عصر پسا 11 سپتامبر و تجاوز ارتش آمریکا به افغانستان و عراق و آغاز بحران اقتصادی در آن کشور محسوب می شود. در آن مقطع مردم آمریکا، روزهای خود را با هراس از انفجار و حملات تروریستی آغاز می کردند و شب ها با شنیدن اخباری درباره مرگ جوانان خود در جنگ سر به بالین می گذاشتند. درست مثل وضعیت قهرمان این فیلم، کریستین (با بازی سیرشا رونان) که خود را لیدی برد لقب داده؛ درون این جوان در آستانه 18 سالگی هم شبیه به بیرون و پیرامون اوست. اما آنچه درباره این فیلم اهمیت دارد این است که هر دو بحران بیرونی و درونی، در پس زمینه ای توأم با امید، نشاط، هیجان و رستگاری پیش می رود. دغدغه های کریستین در این فیلم، چالش هایی است که تقریبا اغلب دختران نوجوان در همه نقاط جهان با آن ها درگیر می شوند. دغدغه هایی چون روابط پر تنش با مادر، بحران هویت، بلند پروازی، سرگردانی درباره برنامه آینده، شکست عاطفی و ... معمولا فیلم های جوانانه به ویژه در کشور ما روایتگر تقابل فرد و جامعه هستند. افراد خطاکار، از سوی جامعه پس زده می شوند و راهی جز انزوا و خودویرانگری نمی یابند. اما در این فیلم به جای تقابل، خانواده و جامعه یاری دهنده فرد برای عبور از بحران های زندگی اش معرفی می شود. تمهیدی که باعث شده تا در این فیلم، ضمن پرداختن به یک مقطع بغرنج و دشوار اما نه تنها دچار سیاه نمایی نشود بلکه بر محور امید شکل بگیرد، توجه به سبک زندگی و نقاط عطف جامعه آمریکاست.
مهم ترین ویژگی فیلم هایی که مقطعی از زندگی یک شخص معمولی را در بستری از تحولات اجتماعی نمایش می دهند، برجسته سازی شاخصه های یک سبک زندگی خاص است. فیلم «پسربچگی»(boyhood) هم از این نظر شباهت زیادی به «لیدی برد» دارد. در هر دو فیلم، فضای کلی جامعه آمریکا، ارزش های این کشور و فرهنگ عامه آن یک به یک به تماشا در می آید. مثلا در فیلم «لیدی برد» سوگند یادکردن دانش آموزان به پرچم ایالات متحده، پوشش آن ها در برنامه ها و مراسم مختلف، تفریحات و همچنین مناسک مذهبی آن ها به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده می شوند. همه چیز در این فیلم توأم با شور و نشاط و هیجان است. پرچم آمریکا را حتی بر سر در منزل خانواده ای که با مصائب اقتصادی دست و پنجه نرم می کند نیز برافراشته است.
با اینکه خانواده کریستین دچار مشکلات مالی است و پدر او نیز بیکار شده اما هیچ گاه این خانواده از تکاپو برای زندگی بهتر باز نمی ایستد. هیچ دری به روی آن ها بسته نیست و حتی در این شرایط نیز سرافرازانه، همه رویاهای خود را تحقق می بخشند. توجه داشته باشید که این فیلم جامعه ای را به تصویر کشیده که طبق آمارهایی که خود مراکز پژوهشی آمریکا اعلام کرده اند، ده ها میلیون نفر زیر خط فقر زندگی می کنند و بالاترین جمعیت زندانی و بزه کار متعلق به این کشور است. اما در فیلم، با اینکه بارها به بحران اقتصادی جامعه اشاره می شود اما هیچ وضعیت بدی دیده نمی شود. آدم های درون فیلم تلاش می کنند تا از موقعیت خوب به وضع خوبتر برسند.
کریستین در این بخش از زندگی خود تجربیاتی را کسب می کند و چند شکست را پشت سر می گذارد. با این حال و به زعم فیلم، جامعه همیشه پشت اوست و منافع و مقاصد وی را تأمین می کند. حتی معلمین مذهبی مدرسه ای که وی در آن تحصیل می کند نیز به طور دائم، انگیزه و انرژی مثبت را در وی تقویت می کنند و در برابر بازیگوشی هایش، واکنش خوبی نشان می دهند. در نهایت نیز با وجود کمبودها اما کریستین به هدف خود که تدریس در دانشگاه نیویورک است دست می یابد. صحنه ای که دختر اتاق خود را رنگ می زند و سفیدی یکدست را جایگزین رنگ متمایل به تیرگی می کند، استعاره ای از رستگاری اوست. همچنان که پدرش نیز شغلی جدید را پیدا می کند و قرار است به عرصه اجتماع برگردد. برخلاف بسیاری از فیلم های اجتماعی سینمای ما که به هر دری می زنند تا درها را بسته نشان دهند، فیلم اجتماعی هالیوودی حتی بدون کلید هم قفل ها را به روی مردم باز می کند!
ساختار فیلمنامه «لیدی برد» مستحکم است اما کاستی هایی هم در آن دیده می شود. مثلا در یکی از سکانس های کلیدی فیلم که باعث قطع رابطه کریستین با دنی می شود، نوع مواجهه این دو فاقد منطق است و از عقل دور ست که فردی که وارد سرویس بهداشتی می شود، همه دستشویی هایی که درشان باز است را رها کند و مستقیم سراغ همان سرویسی برود که درش بسته است و ...همچنین هیچ گاه مشخص نمی شود که چرا و چگونه در اوج بحران اقتصادی خانواده و در شرایطی که پدر کریستین بیکار است، هزینه گزاف تحصیل در کالج نیویورک را تهیه می کند؟ چرا چنین خانواده ای حاضر می شود تا سرپرستی دو جوان که هر دو نیز از نژادی دیگر هستند را به عنوان فرزندخوانده بپذیرد؟ این ها سوالاتی هستند که فیلمنامه «لیدی برد» به آن ها پاسخی نمی دهد.
این یادداشت در ماهنامه «نزدیک» منتشر شده است.